معمای پلیسی
بمب خنده
درباره وبلاگ


سلام خیلی خوش اومدین

پيوندها
one love
بیا حالشو ببر!
اينجاهمه چي درهم
تنهایی یک ایرانی در برزیل
ܓܨسایت بزرگ سرگرمی روپشون سیتیܓܨ
☺☻☹بی حجاب ترین تصاویر ورزش بانوان ایران☺☻☹
01melodi07
بیا توتکست جدیدترینها اینجاست
سرزمین سرگرمی
جوان امروزی
عقش من
زیباترین پسر دخترای ایرونی و خارجی
سربازان کوروش
پایگاه اطلاع رسانی موبایل ایران2
obtain
خفن و لاو
من و وبلاگم
۞۩♥♦♣♠۩ جك و خنده ۩♠♣♦♥۩۞
پسر دخترای خوشگل
سر و صدا
ترفند های ویندوز 7
ماشین و اکواریوم
دیدنی ترین عکسها و مطالب
عاشقانه
کلبه عاشقی
سکوت تلخ
خسته تر از همیشه
رویای منی چون با منی
خانه ی عشق
من یه خل و چلم
خوشگذرونی
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بمب خنده و آدرس bombekhande.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 144543
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 186
تعداد آنلاین : 1



1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
چت روم

 دریافت کد تصاوير تصادفي
نويسندگان
hedieh
amirreza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 18 دی 1389برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : hedieh

روزی روزگاری در خانواده ای دختر و مادری شاد و خوش بخت زندگی می کردند و بسیار به یکدیگر عشق می ورزیدند تا اینکه ناگهان در شبی سرد و تاریک و در میان صدای رعد وبرق و بارش شدید باران تلفن خانه به صدا درآمد.

دختر جوان شتابان به سوی تلفن رفت و آن را برداشت صدایی لرزان با حالتی غمگین در حال گریه بود دختر گفت: الو...بفرمایید.... صدا به آهستگی گفت منم دایی دیوید و باز شروع کرد به گریه کردن. الیزابت که حالا حسابی ترسیده بود گفت: دایی جون،تو رو خدا حرف بزندید، چی شده؟


دایی دیوید ادامه داد: دخترم خودت رو خیلی ناراحت نکن ولی خاله کتی فوت کرده.


الیزابت شروع کرد به گریه و بعد از پرسیدن ساعت و محل خاکسپاری خداحافظی کرد و رفت تا خبر رو به مادرش برسونه. فردا وقتیکه الیزابت به همراه مادرش به مراسم خاکسپاری خاله کتی میره یه اتفاقی می فته که زندگیش رو تغییر میده.

الیزابت اونجا با یک جوون خوش تیپ و پولداری به نام تئودور آشنا میشه و چند روز بعد همش راجع به تدی با مادرش صحبت میکنه تا جایی که هرروز به عشق اون از خواب بیدار میشه و با یاد اوون می خوابه.

ولی چون در اون شرایط نتونسته بود از تدی آدرس یا شماره تلفنش رو بگیره به هیچ وجه نتونست دیگه اوون رو ببینه و هر روز هم بیشتر از روز قبل عاشق تدی می شد و مدام میگفت که اون مرد رویاهاش رو پیداکرده و عاشق شده و... تا اینکه بعد از شش ماه مادر الیزابت به طرز مشکوک و عجیبی میمیره.

 

وقتی کارگاه برای بررسی علت مرگ مادر الیزابت به اونجا میاد می فهمه که مرگ مادر الیزابت به دلیل ...



 


جواب:

خب دختره بعد از 6 ماه عذاب کشیدن از دوریه تئودور اومد پیش خودش فکر کرد گفت اون برای خاک سپاریه خاله کتی اومده بود پس اگه مادرم رو بکشم حتما برای خاکسپاریه مادرم هم میاد و میتونم ازش شماره یا آدرسی بگیرم. اینطور شد که زد مادرش رو کشت تا بهونه ای بشه برای دیدن دوباره ی تئودور.

 


نظرات شما عزیزان:

سهراب
ساعت14:30---16 بهمن 1389
بابا دمش گرم
من می گم شدنی من تو فکرم هدیه را بکشم تا به بلقیس برسم
اگه گفتی بلقیس کیه احتمالا تو هم قاتل میشی قبل از مقتول شدنت

بلقیس زن مجازی من


Tranis
ساعت0:43---24 دی 1389
i miss u

mohammad
ساعت1:49---20 دی 1389
این یه داستان خیالیه و زائیده یک فکر کودکانست عشق به مادر هیچ وقت از بین نمیره که بخوای اونو به خاطر شخصی که فقط یه بار دیدیش دست به کشتنش بزنی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نظرات (3)